۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انقلاب» ثبت شده است

تمامیت خواهی سیاه، انقلاب قرمز

تمامیت خواهی سیاه، انقلاب قرمز

تصور کنید که در خانه ای زندگی می کنید که پدر خانواده شما را محدود به رفت و آمد با گروهی خاصی از اطرافیان کرده (مثلا فلان پسرخاله و بهمان دختر عمه) و نمیگذارد شما با بقیه اطرافیانتان ارتباط داشته باشید و این کار را هم برای سلامتی خودتان یا حفظ شئونات دینی شما انجام می دهد.

بعد از مدتی حلقه تنگ تر می شود و پدر می گوید فقط  فلان لباس را حق داری بپوشی و با لباسهای دیگر نباید به دیدار آن پسرخاله مجاز یا آن دختر عمه بروی (این محدودیت ها مثال هستند. شما می توانید محدودیت های آزار دهنده و غیر منطقی زندگی خودتان را در ذهن بیاورید) کمی که می گذرد زندگی برای شما تلخ و بی تنوع می شود (چون از لباس تکراری و بودن با آدمها تکراری خسته شده اید) و می بینید که بقیه بچه های فامیل با هم ارتباط دارند و مشکل خاصی هم بوجود نیامده است. برای این موضوع پدر شما فعالیت های تفریحی را (شاید حتی با زحمت زیاد) برای شما فراهم کند. فعالیت هایی که البته با سلیقه و معیارهای خودش است و شما باید خدا را شکر کنید و از آن لذت ببرید. (که البته شکر گزاری کار خوبی است) و در تمام این مدت شما باید سپاسگزار پدرتان باشید. چرا چون برای شما امنیت به بار آورده است.

"مگر ندیدی دختر همسایه فلانی با پسرعمو اش بیرون رفته و در خیابان فلان بَلا سرش آمده است؟ تو هم اگر با پسرعمو ات بیرون بروی همان بلا سرت خواهد آمد!!" این وسط دخترهائی هستند که دقیقا به همان روش(روشی که او تائید می کند) عمل می کنند و از نظر پدر شما خوشبختند و شاید هم واقعا باشند. با گذر زمان و نشستن پای صحبت مثلا مادرتان متوجه میشوید که او در جوانی اش شرایطی متفاوت با شما داشته و در زمان خودش آزاد بوده است و اکنون با اینکه با روش های پدر شما سازگار است. اما مسیر گذشته اش آسیبی به اون نرسانده است.

کمی که می گذرد پدرتان متوجه می شود شما یواشکی با پسرعموتان که شاید خیلی هم برایتان مهم نبوده اما به خاطر محدود کردن شما الان برایتان مهم شده ست! در فضای مجازی چت می کنید و قرار می گذارید اینترنت شما را به خاطر امننیتتان قطع می کند! تا شما با عامل اغتشاش در ارتباط نباشید! 

در این میان اتفاقی می افتد. آن دختر عمه مجاز (مورد تائید پدرتان) عمدا یا سهواً یکی از وسایل شما را می شکند. شما ناگهان عصبانی میشوید. خیلی زیاد. طاقتتان طاق می شود و اعتراض می کنید و با پدرتان شروع به دعوا می کنید. پدرتان تعجب می کند و می گوید همه اینها به خاطر یک وسیله ساده؟! تو چقدر ناآگاهی و غریب پرستی(شما بخوان غرب پرستی). تو وسیله تحریک دائییت (که افکاری مخالف با پدر شما دارد) قرار گرفته ای. بارها بهت گفتم او صلاح خانواده ما را نمی خواهد چون او خودش مشکل دارد (و البته درست می گوید). یا تو اصلا دین و ایمان نداری و تو را در مقابل مقدسات خودت قرار می دهد و ..."

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه

خشم کور است

خشم کور است

خشم می تواند از جای حق برخیزد، اما قطعا به جای حق هدایت نمی کند. چون خشم کور است.

فرض کنید الف یک استقلالی متعصب است و ب یک پرسپولیسی متعصب. با اینکه الف رنگ آبی دارد و طرفدار استقلال است و ب رنگ قرمز دارد و طرفدار پرسپولیس، اما هر دو در یک چیز مشترکند. هر دو متعصبند. حالا اگر فرض کنیم که آبی قوای حاکم باشه و با تعصبش قرمز را عاصی کرده باشد، وقتی قرمز جایش در حاکمیت را با آبی عوض کند او هم نسبت به اعتقادات خودش متعصب خواهد بود و در این زمینه آبی را عاصی خواهد کرد و این چرخه تکرار خواهد شد.

حالا شما به جای تعصب می تواند از صفات دیگر استفاده کنید. مثلا ناآگاه یا فلان چیز زده. اگر مثلا قرمز غرب زده باشد و آبی عرب زده. هر دو در زده بودن مشترکند! تفاوت در رنگ و بو اهمیتی ندارد. زده بودن یا بر طریق تعادل نبودن مشکل کار است. و این چرخه ناآگاهی ادامه خواهد داشت.

عشق الهی جاریست.

دریافت تصویر

۰ ۰ ۰ دیدگاه

کاوه آگاه

کاوه آگاه

این روزا صحبت از ضحاک و کاوه آهنگر و فریدون خیلی زیاد شده. گفتم در این باره به نکته ای اشاره کنم و نظرم رو بگم.

برای عمیق تر شدن اول باید ببینیم ضحاک یعنی چه کسی؟ و بعد که ضحاک رو شناختیم فریدون رو بشناسیم. بعد هم بدونیم کاوه آهنگر کیه. منظورم این نیست که داستانشون چیه (که البته اون هم مهمه) منظورم اینه که این داستان زیبای اسطوره ای رو مو شکافی کنیم. آماده ای؟

ضحاک: معرب کلمه اژدهاک که در اوستا به عنوان هیولای دروغ، چند چشم و چند سر و ... ازش نام برده شده. واضحه که منظوره اوستا یک هیولای واقعی مثل فیلمها نیست.

ضحاک نماد یک طرز فکره، یک کیفیت وجودی. اگر داستان ضحاک رو در شاهنامه فردوسی خونده باشیم(کمی دقیقتر) متوجه میشیم که ضحاک برای تبدیل شدن به اون شاه ستمگر ماردوش روندی رو طی می کنه. یعنی از اول اونجوری نبوده. اونجوری میشه. طی پروسه ای و این پروسه به زیبائی در قالب داستان توسط فردوسی توضیح داده میشه. (تحول شخصیت ضحاک در انیمیشن داستان آخر هم به شیوه ی جالبی نشون داده شده)

ضحاک درگیر خصوصیات ایگو شده. ایگو یعنی چی؟ یعنی به زبون ساده تر هر آنچه خواستگاهش عشق نباشه. یعنی خصوصیات پایین ترین سطوح آگاهی. مثل خشم، نفرت، خودخواهی، تمام خصوصیاتی که انسان رو از انسان عاشق دور و به انسان متجاوز نزدیک می کنه. صداهائی که در ذهن ضحاک بهش دستور میدن و بر اون حاکم هستن و ضحاک توانائی کنترل اونها رو نداره. در واقع اونا ضحاک را کنترل میکنن (صداهای نفسش) و این موضوع به یکباره بوجود نیومده. یعنی خشم ناآگاهانه، شهوت بدون کنترل، حسادت، جاه طلبی افسار گسیخته، قدرت طلبی و ... ذره ذره از حالت تعادل خارج شده و شهریاری بر خودش رو از ضحاک گرفته و اون رو تبدیل به انسانی بی اختیار در برابر خودش کرده و یه جورائی مسخ شده یا به زبان اسطوره ای تبدیل شده به هیولائی انسان نما که رحم و مروت نداره. در داستان شاهنامه این تحولات درونی به شکل دو اژدها که از مغز جوانان تغذیه می کنن بر روی شانه هاش ظاهر شدن. (چون معمولا نوزائی و متفاوت فکر کردن از ذهن های جوان و پویا انتظار می ره، درسته؟)  (خوراک مغز هم نمادی از تمامیت خواهی، نماد تاکید بر تحجر و عقب ماندگی و ماندن در روش های گذشته و صرفا پیروی از افکار فرد تمامیت خواه یا همون توتالیترین).

ادامه مطلب
۲ ۰ ۰ دیدگاه

اگر هفت اقلیم به شاهی تراست- قسمت اول

اگر هفت اقلیم به شاهی تراست- قسمت اول

اگر هفت اقلیم به شاهی تو راست!

دو تا گروه بودن. یکی گروه منتخب قرمز و اون یکی سفیران سبز. منتخب قرمز گروه حاکم بود، سفیران سبز مسئولیتی نداشت و اپوزوسیون بود (درست نوشتم؟! :)) هر دوشون هم برای خودشون طرفدارئی داشتند و کلی هم سازمان اعتقادی. هر دوشون از دست اون یکی عصبانی بود. منتخب قرمز حرفش این بود که "شما سبزیا خیلی خارجی هستین، لباساتون سبزه. مثله جنگلیا. خاک بر سره جنگل زدتون کنن. شما واقعا بی شعورین." قرمزا واقعا از دست سبزیا شاکی بودن. "ما این همه برای شما زحمت می کشیم. مواظب رنگ های دیگه هستیم. هیچ آبی آسمانی جرات نمی کنه بیاد اینجا (آبی ها دشمن هر دوشون بودن. کلا هم قرمزا هم سبزا از آبیا خوششون نمی یومد) به جاش از شما چی خواستیم! فقط اینکه شمام مثله ما قرمز بپوشین.چی میشه اگه این کارو بکنین! رنگ قرمز. رنگ خونه. رنگ زندگیه. ازتون محافظت میکنه. تازه همه هم مثل هم میشیم. " و خلاصه کلی از این حرفا.

سبزیام که خیلی وقت بود از دست قرمز پاشی و اجبار قرمزیا برای قرمز پوش کردن همه خسته شده بودن. می گفتن ما نه محافظتتون رو می خوایم نه رنگ قرمزتون رو شما قرمزیا زور گوئین. مرگ بر قرمز. سبز درخت زندگی/ مرگ بر این بد رنگی... سبزام واقعا عصبانی بودن.

حق با کدوم بود؟ راستشو بخوای موضوع این متنی که میخونین این نیست که حق با کدوم بود. (یه چیزی بگم؟ حق پخش شده. یعنی همه بخشی از حق رو در اختیار دارند.)  اما برای اینکه بتونیم جلو بریم. حق با سبزا بود. قرمزا دیگه واقعا شورشو تو یکسری چیزا در آورده بودند. این شد که سبزیا تصمیم گرفتن حرکت بزنن و حساب قرمزا رو برسن و از تخت بکشنشون پایین.

اینو حق خودشون می دونستن و اصلا حق هم داشتن. فشار زیاد و گستاخی قرمزیا دیگه به اینجاشون رسونده بود. این شد که رفتن پیش جادوگر شهر تا ازش کمک بگیرن. جادوگر شهر که خب خیلی سبز دوست بود (اصلا واسه همین کلبشو تو جنگل ساخته بود) گفت : "حق کاملا با شماست و حق هم دارین که خسته باشین. (راستم می گفت) بیان هر چی خشم دارین برزین توی این کوزه تا من براتون معجونی درست کنم تا باهاش بتونین حساب قرمزا رو برسین. این معجون خیلی خیلی قدرتمنده فقط یادتون باشه اثرش موقته. یعنی باید زود عمل کنین تا نپریده." سبزیا عصبانی هم همین کار رو کردن. بالاخره جادوگر حتما یه چیزی می دونست. وقتی همه خشماشون رو ریختن تو کوزه. جادوگر دست به کار شد یک عالمه اجی مجی و فوت کرد و بعد چند بار دور کوزه چرخید و بدنشو کش و قوس داد و اخرشم یه چیزاِی زیر لبش گفت و تمام. معجون آماده بود. سبزیا همه با احترام و رعایت حقوق همدیگه صف کشیدن( آخه سبزیا واقعا با فرهنگ بودن) و دونه دونه یک قُلُپ از معجون قدرتمند جادوگر خوردند. وقتی معجون وارد رگهاشون شد خونشون به جوش اومد و از اون چیزی که بودن خشمگین تر و قدرتمند تر شدن و به خاطر همین چشاشون قرمزِ قرمز شد. همه با هم متحد شدن تا برن و حساب هر چی قرمزه برسن.

وارد خیابون منتهی به قصر شدن و شروع کردن به زدن و کشتن قرمزا. همینطور می کشتن و می رفتند جلو هر چی قرمز می کشتن خونشون بیشتر به جوش می اومد. تا رسیدن به قصر. ریختن تو قصر و هر چی قرمز بودن لت و پار کردن. مشکل اینجا بود که تعداد قرمزا خیلی زیاد بود. هر چی می کشتی باز از جای دیگه در میومد. انگار بغل دستت یه دفعه ظاهر میشدن. تا اینکه بالاخره اثر معجون تموم شد. قرمزی چشاشون رفت. صبر کن ببینم! یه جای کار می لنگید! تعداد سبزیا خیلی کم شده بود. خیلی خیلی کم. به دور و بررشون نگاه کردن. توی قصر و خیابان پر از جنازه های قرمز و سبز بود. صدای قهقه جادوگر تو سرشون پیچید: " ای احمقها"  یه دفعه به خودشون اومدن. عجب فاجعه ای! خودشون همدیگه رو کشته بودن. معجون خشم باعث شده بود همه رو قرمز ببینند. عصبانی شدن و رفتن سراغ جادوگر. چرا؟!! خب معلومه همه آتیشا از گور اون بلند میشد. اما جادوگر توی کلبش نبود. آسمون شروع کرد به سر و صدا کردن. بعد چند لحظه سر و صداش بیشتر شد. سبزیا درمونده و کلافه به بالا نگاه کردن. چشاشون اول درست ندید. خب که دقت کردن تاره متوجه عمق فاجعه شدن. سپاه آبی داشت به سمتشون نزدیک میشد... . 

خشم شاید از جای حق بلند بشه. اما قطعا به جای حق هدایت نمی کنه. خشم کوره. اول از همه هم صاحبشو کور میکنه. هر چقدر هم فکر می کنی حق باهاته. نذار خشم کنترلتو بدست بگیره. مواظب خودت باش. کلا میگم. کلا مواظب خودت باش.

دریافت تصویر مطلب

عشق الهی جاریست.

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه


ایرانشهر

به نام او
...که تخم سخن را پراگنده‌ایم.
در این وبلاگ در باب تحلیل بعضی مسائل خاص D: صحبت میشه و سعی هم می کنیم متعصب نباشیم. تازه کتابم معرفی می کنیم.
لطفا روی تیتر هر مطلب بزن تا کامل باز بشه.
عشق الهی جاریست.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
دسته‌بندی
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
بایگانی