دنیایی را تصور کنید که از آسمان خاکستریش، به صورت مدام ذرات خاکستر می بارد! روزها خورشید سرخ رنگ بر فراز آن می درخشد و شب ها مهی غلیظ و وهم آور سراسر امپراطوری را فرا میگرد، اشباح جسد خوار بیرون می آیند و مه زادها شهر را در اختیار می گیرند. دیوارها، کف خیابان، سر و صورت و لباس های کهنه مردم، همیشه از دوده خاکستر سیاه است. اسکاها تصوری از زیبایی های گذشته ندارند و به درختان سبز و آسمان آبی به چشم افسانه و آرزو های مردمان گذشته می نگرند! فضای داستان به شکل جذابی دارک است.
مردم به طور کلی چند گروهند: اسکاها (مردم) که مالک هیچی نیستند و نجیب زادگان که اسکاها را مثل برده از لرد فرمانروا، خدا و پادشاه آخرین امپراطوری اجاره می کنند و از آنها در مزاریع و تجارتهایشان سوء استفاده می کنند. گروهی از شورشیان که قرن هاست به خاطر دلمردگی و ترس عمیق حاکم بر اسکاها و قدرت روز افزون لرد فرمانروا، هرگز نتوانسته اند کاری از پش ببرند و مردم را با خود همراه کنند و البته دزدان.
در چنین فضایی گروهی از دزدان با تخصص های مختلف دور هم جمع شده و تشکلی زیرزمینی را تشکیل می دهند تا با کمک شورشی ها، این آرزوی محال، یعنی پایین کشیدن خدای ترسناک، جادوگر و قدرتمند امپراطوری، لرد فرمانروا را برآورده کنند.
فاصله طبقاتی و ترس به همراه فضائی اعتقادی حاکم بر امپراطوری شما را تشویق می کند تا با وین، دزد جوان و کلسیر، مه زاد رابین هود موآب داستان و گروهش در مسیری پر هیجان همگام شوید و در کنارش زیرکی های خشونت آمیز نیروهای تفتیش امپراطوری هیجان شما را آتش می زند.
سیستم جادوی داستان نوآورانه و جذاب است و داستان منسجم، شخصیت های جذاب و صحنه های مهیج و پر کشش آن خواننده را تا پایان ماجرا رها نمی کند.
در این داستان، دیالوگ ها و جملات قصار تاثیر گذار شخصیت ها فراوان است.
رمان آخرین امپراطوری داستانی مهیج درباره امید و انقلاب است که چاشنی تخیل و فانتزی بسیار بجا و شیرینی روی آن نشسته است. از آن داستان هائی که غرق در دنیایش می شوی و گذر زمان از یادت می رود و لحظه به لحظه با شخصیت های داستان پیش می روی تا انتهای داستان را ببینی.
این کتاب جلد اول از سه گانه مه زاد نوشته برندون سندرسون و ترجمه خوب و روان سمانه امین پور که توسط انتشارات آذرباد در دو کتاب منتشر شده، یکی از معروفترین آثار فانتزیست که در سال 2006 منتشر و استقبال زیادی از آن درجهان شده است.
در ادامه گفتگوئی بین دو تن از شخصیت های داستان را می خوانیم:
سیزد گفت: "بله. یه چیزی رو به من بگید بانو. شما به چی اعتقاد دارین؟" وین اخم کنان گفت:"این دیگه چه سوالیه؟"
- به نظرم مهمترین سئواله.
(...)
... شما به آخرین امپراطوری اعتقاد دارین؟
وین گفت:" من معتقدم که امپراطوری قدرتمنده."
- جاودانیه؟
وین شانه ای بالا انداخت و گفت: "تا حالا که اینجوری بوده."
- لرد فرمانروا چی؟ آیا اون تجسم مادی خداست؟ (...)
- من... تا به حال به این چیزا فکر نکردم.
سیزد گفت: " شاید بهتر باشه فکر کنین. اگه به مجرد بررسی متوجه شدین که تعلیمات وزارت به دردتون نمی خوره. اون وقت خوشحال میشم گزینه دیگه ای بهتون پیشنهاد بدم."
- چه گزینه ای؟
سیزد لبخند زد و گفت: " بستگی داره. به نظرم عقیده صحیح مثل یه ردای خوب می مونه. اگه کاملا اندازت باشه، تو رو امن و گرم نگه می داره. ولی ا گه اندازه ات نباشه، می تونه خفت کنه."
امیدوارم لذت ببرید.
عشق الهی جاری باشد.
اگه خوشت اومد برای دوستات بفرست. این لینک هم یک کتاب دیگه در همین سبکه:
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.