۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

اگر هفت اقلیم به شاهی تراست- قسمت اول

اگر هفت اقلیم به شاهی تراست- قسمت اول

اگر هفت اقلیم به شاهی تو راست!

دو تا گروه بودن. یکی گروه منتخب قرمز و اون یکی سفیران سبز. منتخب قرمز گروه حاکم بود، سفیران سبز مسئولیتی نداشت و اپوزوسیون بود (درست نوشتم؟! :)) هر دوشون هم برای خودشون طرفدارئی داشتند و کلی هم سازمان اعتقادی. هر دوشون از دست اون یکی عصبانی بود. منتخب قرمز حرفش این بود که "شما سبزیا خیلی خارجی هستین، لباساتون سبزه. مثله جنگلیا. خاک بر سره جنگل زدتون کنن. شما واقعا بی شعورین." قرمزا واقعا از دست سبزیا شاکی بودن. "ما این همه برای شما زحمت می کشیم. مواظب رنگ های دیگه هستیم. هیچ آبی آسمانی جرات نمی کنه بیاد اینجا (آبی ها دشمن هر دوشون بودن. کلا هم قرمزا هم سبزا از آبیا خوششون نمی یومد) به جاش از شما چی خواستیم! فقط اینکه شمام مثله ما قرمز بپوشین.چی میشه اگه این کارو بکنین! رنگ قرمز. رنگ خونه. رنگ زندگیه. ازتون محافظت میکنه. تازه همه هم مثل هم میشیم. " و خلاصه کلی از این حرفا.

سبزیام که خیلی وقت بود از دست قرمز پاشی و اجبار قرمزیا برای قرمز پوش کردن همه خسته شده بودن. می گفتن ما نه محافظتتون رو می خوایم نه رنگ قرمزتون رو شما قرمزیا زور گوئین. مرگ بر قرمز. سبز درخت زندگی/ مرگ بر این بد رنگی... سبزام واقعا عصبانی بودن.

حق با کدوم بود؟ راستشو بخوای موضوع این متنی که میخونین این نیست که حق با کدوم بود. (یه چیزی بگم؟ حق پخش شده. یعنی همه بخشی از حق رو در اختیار دارند.)  اما برای اینکه بتونیم جلو بریم. حق با سبزا بود. قرمزا دیگه واقعا شورشو تو یکسری چیزا در آورده بودند. این شد که سبزیا تصمیم گرفتن حرکت بزنن و حساب قرمزا رو برسن و از تخت بکشنشون پایین.

اینو حق خودشون می دونستن و اصلا حق هم داشتن. فشار زیاد و گستاخی قرمزیا دیگه به اینجاشون رسونده بود. این شد که رفتن پیش جادوگر شهر تا ازش کمک بگیرن. جادوگر شهر که خب خیلی سبز دوست بود (اصلا واسه همین کلبشو تو جنگل ساخته بود) گفت : "حق کاملا با شماست و حق هم دارین که خسته باشین. (راستم می گفت) بیان هر چی خشم دارین برزین توی این کوزه تا من براتون معجونی درست کنم تا باهاش بتونین حساب قرمزا رو برسین. این معجون خیلی خیلی قدرتمنده فقط یادتون باشه اثرش موقته. یعنی باید زود عمل کنین تا نپریده." سبزیا عصبانی هم همین کار رو کردن. بالاخره جادوگر حتما یه چیزی می دونست. وقتی همه خشماشون رو ریختن تو کوزه. جادوگر دست به کار شد یک عالمه اجی مجی و فوت کرد و بعد چند بار دور کوزه چرخید و بدنشو کش و قوس داد و اخرشم یه چیزاِی زیر لبش گفت و تمام. معجون آماده بود. سبزیا همه با احترام و رعایت حقوق همدیگه صف کشیدن( آخه سبزیا واقعا با فرهنگ بودن) و دونه دونه یک قُلُپ از معجون قدرتمند جادوگر خوردند. وقتی معجون وارد رگهاشون شد خونشون به جوش اومد و از اون چیزی که بودن خشمگین تر و قدرتمند تر شدن و به خاطر همین چشاشون قرمزِ قرمز شد. همه با هم متحد شدن تا برن و حساب هر چی قرمزه برسن.

وارد خیابون منتهی به قصر شدن و شروع کردن به زدن و کشتن قرمزا. همینطور می کشتن و می رفتند جلو هر چی قرمز می کشتن خونشون بیشتر به جوش می اومد. تا رسیدن به قصر. ریختن تو قصر و هر چی قرمز بودن لت و پار کردن. مشکل اینجا بود که تعداد قرمزا خیلی زیاد بود. هر چی می کشتی باز از جای دیگه در میومد. انگار بغل دستت یه دفعه ظاهر میشدن. تا اینکه بالاخره اثر معجون تموم شد. قرمزی چشاشون رفت. صبر کن ببینم! یه جای کار می لنگید! تعداد سبزیا خیلی کم شده بود. خیلی خیلی کم. به دور و بررشون نگاه کردن. توی قصر و خیابان پر از جنازه های قرمز و سبز بود. صدای قهقه جادوگر تو سرشون پیچید: " ای احمقها"  یه دفعه به خودشون اومدن. عجب فاجعه ای! خودشون همدیگه رو کشته بودن. معجون خشم باعث شده بود همه رو قرمز ببینند. عصبانی شدن و رفتن سراغ جادوگر. چرا؟!! خب معلومه همه آتیشا از گور اون بلند میشد. اما جادوگر توی کلبش نبود. آسمون شروع کرد به سر و صدا کردن. بعد چند لحظه سر و صداش بیشتر شد. سبزیا درمونده و کلافه به بالا نگاه کردن. چشاشون اول درست ندید. خب که دقت کردن تاره متوجه عمق فاجعه شدن. سپاه آبی داشت به سمتشون نزدیک میشد... . 

خشم شاید از جای حق بلند بشه. اما قطعا به جای حق هدایت نمی کنه. خشم کوره. اول از همه هم صاحبشو کور میکنه. هر چقدر هم فکر می کنی حق باهاته. نذار خشم کنترلتو بدست بگیره. مواظب خودت باش. کلا میگم. کلا مواظب خودت باش.

دریافت تصویر مطلب

عشق الهی جاریست.

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه

معرفی کتاب- رمان فانتزی و مهیج آخرین امپراطوری

معرفی کتاب- رمان فانتزی و مهیج آخرین امپراطوری

دنیایی را تصور کنید که از آسمان خاکستریش، به صورت مدام ذرات خاکستر می بارد! روزها خورشید سرخ رنگ بر فراز آن می درخشد و شب ها مهی غلیظ و وهم آور سراسر امپراطوری را فرا میگرد، اشباح جسد خوار بیرون می آیند و مه زادها شهر را در اختیار می گیرند. دیوارها، کف خیابان، سر و صورت و لباس های کهنه مردم، همیشه از دوده خاکستر سیاه است. اسکاها تصوری از زیبایی های گذشته ندارند و به درختان سبز و آسمان آبی به چشم افسانه و آرزو های مردمان گذشته می نگرند! فضای داستان به شکل جذابی دارک است.

مردم به طور کلی چند گروهند: اسکاها (مردم) که مالک هیچی نیستند و نجیب زادگان که اسکاها را مثل برده از لرد فرمانروا، خدا و پادشاه آخرین امپراطوری اجاره می کنند و از آنها در مزاریع و تجارتهایشان سوء استفاده می کنند.  گروهی از شورشیان که قرن هاست به خاطر دلمردگی و ترس عمیق حاکم بر اسکاها و قدرت روز افزون لرد فرمانروا، هرگز نتوانسته اند کاری از پش ببرند و مردم  را با خود همراه کنند و البته دزدان.

در چنین فضایی گروهی از دزدان با تخصص های مختلف دور هم جمع شده و تشکلی زیرزمینی را تشکیل می دهند تا با کمک شورشی ها، این آرزوی محال، یعنی پایین کشیدن خدای ترسناک، جادوگر و قدرتمند امپراطوری، لرد فرمانروا را برآورده کنند.

فاصله طبقاتی و ترس به همراه فضائی اعتقادی حاکم بر امپراطوری شما را تشویق می کند تا با وین، دزد جوان و کلسیر، مه زاد رابین هود موآب داستان و گروهش در مسیری پر هیجان همگام شوید و در کنارش زیرکی های خشونت آمیز نیروهای تفتیش امپراطوری هیجان شما را آتش می زند. 

سیستم جادوی داستان نوآورانه و جذاب است و داستان منسجم، شخصیت های جذاب و صحنه های مهیج و پر کشش آن خواننده را تا پایان ماجرا رها نمی کند.

در این داستان، دیالوگ ها و جملات قصار تاثیر گذار شخصیت ها فراوان است.

رمان  آخرین امپراطوری داستانی مهیج درباره امید و انقلاب است که چاشنی تخیل و فانتزی بسیار بجا و شیرینی روی آن نشسته است. از آن داستان هائی که غرق در دنیایش می شوی و گذر زمان از یادت می رود و لحظه به لحظه با شخصیت های داستان پیش می روی تا انتهای داستان را ببینی.

این کتاب جلد اول از سه گانه مه زاد نوشته برندون سندرسون و ترجمه خوب و روان سمانه امین پور که توسط انتشارات آذرباد در دو کتاب منتشر شده، یکی از معروفترین آثار فانتزیست که در سال 2006 منتشر و استقبال زیادی از آن درجهان شده است. 

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه


ایرانشهر

به نام او
...که تخم سخن را پراگنده‌ایم.
در این وبلاگ در باب تحلیل بعضی مسائل خاص D: صحبت میشه و سعی هم می کنیم متعصب نباشیم. تازه کتابم معرفی می کنیم.
لطفا روی تیتر هر مطلب بزن تا کامل باز بشه.
عشق الهی جاریست.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
دسته‌بندی
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
بایگانی